- نویسندگان
برلین تا دوسلدورف
در یک دهه گذشته از دهکده، شهرها و کشورهای آرام و زیبای بسیاری عبور کرده ام؛ از سوییس، اسکاندیناوی، فرانسه، اتریش، لوکزامبورگ، بلژیک، هلند، ایتالیا،... و حتا سه بار از همینجا، آلمان.
میتوانم بگویم از بیشتر جاده های اصلی اروپا عبور کرده ام، اما اینجا، در آلمان، حسی که از جاده ها می گیرم به گونه ای دیگر است، به خصوص با گذر از دهکده های کوچک احساس خاصی در من برانگیخته می شود، انگار سکوت اینجا فریاد می زند، یک جور خاص این سکوت به من می چسبد، آن را دوست دارم، این سکوت پس از جنگ و ویرانی، با اینکه غم انگیز است اما بوی صلح می دهد، مرا امید می بخشد، انگار همین تاریخ، همین سرنوشت در بسیاری از کشورهای دیگر که تحت اشغال هستند رقم خواهد خورد، انگار اینجا آخر بازی را نشان می دهد، قصه را اسپویل می کند... امیدوارم که این کلمات قدرت انتقال این حس هارا داشته باشند.
مقصد را در تابلو می بینید، دوسلدورف جایی که یک بار در سال 2017 و یک بار در سال 2019 به آن سفر کرده بودم. جایی که ملت های بسیاری را گرد هم آورده، استارت آپ ها، ... در ادامه خواهد خواند از شهر دوسلدورف.
دوسلدورف نقش پررنگی در سفرهایم دارد، یکی از شهرهاییست که روزهایم در آلمان بیشتر در آن تمدید شده. شهری که داستانهایی در آن داشته ام؛ شهری زیبا با منظره ای از رود راین، هم قدیمی و هم مدرن، خانه ی بناهای معماری از معماران فوق العاده؛ و مردمی مهربان همچون مردم دیگر شهر های آلمان است.
اندیشه در دوسلدورف (1)
در شهر قدم میزنم، کودکی ام را به یاد می آورم که چطور با ناهماهنگی اخلاقی انسان ها دست و پنجه نرم می کردم، فکر می کنم که چطور مذهب و ملیت باعث تنش میان آدمها می شد، در من نهادینه شده بود که چیزهایی وجود دارد که من از آنها خبر ندارم، چیزهایی که دوست دارم هرچه زودتر آنهارا یاد بگیرم، من دلیل آنچه را که انسان هارا از یکدیگر جدا می کرد را نمی فهمیدم.
بزرگتر که شدم یافتم این تفاوتهاست که جهان را زیبا می کند، فکر می کردم اگر همه یکسان بودند جهان جای خسته کننده ای میشد؛ اما همه این افکار برای فرار از تروماهای کودکی بود.
اکنون که در دهه سی زندگی ام هستم، بیشتر از همیشه سردی میان انسانها عذابم می دهد، این فاصله ای که انسانهارا فرسنگ ها از هم دور انداخته، آنچه که اعتماد را دشوار ساخته، آنچه که باعث رد شدن شانه به شانه انسانها با ترس گردیده، آنچه که باعث نگاه ابزاری انسانها به یکدیگر شده، من بیشتر از همیشه از این ناهماهنگی های تعامل انسانی هستم و بیهوده تلاش می کنم که این افکار را به کودکی ام انتقال می دادم، کودکی که به دنبال حقایق بود؛ دوسلدورف مرا بر خود غالب می کند، مرا در فکر فرو می برد؛ ما با خود چه کرده ایم؟
اندیشه در دوسلدورف (2)
غرق در افکار، در میان تابش نورهایی که ابرهای دوسلدورف با آنها بازی می کند، به رود راین نگاه می کنم. این رود چه تاریخی را پشت سر گذارده، رود زیبایی که گاه در جنگها صحنه ی نبردهای خونین بوده است. از زمانهای دور، راین نه تنها به عنوان یک مسیر آبی حیاتی برای تجارت و حمل و نقل، بلکه به عنوان یک مرز طبیعی و یک هدف استراتژیک برای قدرتهای بزرگ مطرح بوده است. در طول تاریخ، این رود شاهد جنگهای بسیاری بوده است؛ از نبردهای میان رومیها و قبایل ژرمن گرفته تا جنگهای ویرانگر جهانی.
در جنگ جهانی دوم، راین به عنوان یک خط دفاعی کلیدی برای آلمان نازی عمل میکرد و تلاشهای متفقین برای عبور از آن با مقاومت شدید مواجه شد.
به نظر میرسد انسان هرچه که باشد، هرچه ساخته باشد، سرگذشت خود و جهان را به هرگونه درآورده باشد، زمان و طبیعت آنرا پشت سر خواهد گذاشت. راین، با جریان آرام و پیوسته خود، گواهی بر این حقیقت است. این رود شاهد ظهور و سقوط امپراتوریها، جنگها و صلحها، و شادی و غمهای انسان بوده است. و همچنان به جریان خود ادامه میدهد، بیآنکه تغییری در ذات زیبای آن رخ دهد.
هنر گرافیتی دوسلدورف
با این حال، فراموش نباید کرد که هنر که خالقش اغلب انسان است، خواهد ماند. این یکی از آن راه هاییست که مرا به انسانها می رساند.
من عاشق انسانهایی هستم که از مشاهده دارایی انسانهای دیگر لذت می برند. انسانهایی که از دیدن و تعامل با سگهای دیگران لذت می برند، از آنهایی که هنر را تحسین می کنند، از آنهایی که جزییات را می فهمند، آنهایی که دیگران را تشویق می کنند. و در میان این همه هنر مرا به انسان ها میرساند، این وجه مشترکی است که گاهی آنچرا که میان انسان قرار دارد که - و به آن یخ می گویند- ، در هم میشکند.
هنر انگار که نوعی از ارتباط انسان با انسان بی آنکه سخن بگوید است، برای مثال به این خیابان نگاه کنید... این نقاشی دیواری بزرگ و رنگارنگ، تصویر پنج چهره انسانی را نشان میدهد که به سبکهای مختلف هنری اجرا شدهاند. هر چهره دارای ویژگیها و حالتهای صورت منحصر به فردی است که میتواند نشان دهنده تنوع و گوناگونی انسانها باشد. استفاده از رنگهای زنده و تکنیکهای مختلف نقاشی، جذابیت بصری زیادی به اثر بخشیده است. من بی آنکه آرتیست این اثر را دیده باشم به آن وصل شده ام.
کونیگس آله، دوسلدورف
کونیگس آله در دوسلدورف، یکی از مشهورترین و لوکسترین خیابانهای خرید در اروپاست. یکی از شاخصترین ویژگیهای کونیگس آله، کانال آب زیبای آن است که در میان بلوار جاری است و به نام "کو-گرابن" (Kö-Graben) شناخته میشود. این کانال، در ترکیب با درختان قدیمی و سربهفلککشیدهای که در دو سوی آن قرار گرفتهاند، به خیابان جلوهای کلاسیک و منحصربهفرد بخشیده است.
با عرض تقریبی ۸۷ متر (از نمای یک ساختمان تا نمای روبهروی آن)، کونیگس آله عریضترین خیابان آلمان محسوب میشود. برخلاف بسیاری از خیابانهای مشابه، این بلوار بهجای دو پیادهرو، دارای چهار پیادهرو است: دو پیادهرو در مجاورت کانال آب و دو پیادهرو در امتداد ساختمانها.
اینجا در کنار ایگور که گاهی برای مدتی یکی از همراهان من در سفر بوده است به غریزه انسان فکر می کنم، اینجا در مرکز یکی از متمدن ترین شهرها، فکر می کنم که آیا ایجاد تمدن ها چیز درستی بوده؟ شاید تمدن ها بوده اند که غریزه انسان را در طول سالیان تغییر داده است؟ در ادامه بیشتر خواهم نوشت.
راین رودِ بیکران
پرندگان، رقصان در باد، خاموش در اندیشه، نغمهسرایان در سپیده، و در سکوت، بالهایشان فرو میافتد. مرگ، غریبهای ناآشناست با پرندهای که بالهایش همواره در اوج آسمان بوده است. و سگ، این موجود بیقرار، در رقصِ بیانتهای خود، آن نگاهِ نافذ، آن نشستنِ پُرشکوه، هر حرکتش، حتی سکونش، لحظهای از زندگی را به تماشا مینشاند، گویی زمان، در اوجِ زیبایی، به آرامی میایستد.
راین، این رودِ بیکران، شاهدی خاموش بر قرنی ظلم و ستم، نظارهگرِ بیرحمیِ انسان بر انسان... طبیعت، همچنان سکوت میکند، اما چه قصهها که در دل دارد، چه رازها که از انسان میداند، که اگر روزی زبان بگشاید، انسان از شرم، در زمین فرو میرود.
دوسلدورف، این گوشهٔ دنجِ افکارِ من، جاییست که در ژرفایِ اندیشههایم غرق میشوم؛ جاییست که نور به گونه ای بر آن می تابد که بی درنگ می توانم مدتی در آن زیست کنم.
بهترین چشم انداز دوسلدورف
واژه ها بر ذهنم سنگینی می کنند، مثل سربازان جنگی که نمیدانند برای چه می جنگند رژه می روند، مثل سربازانی که فکر می کنند برای صلح دیگری را از بین می برند پس از جنگ اشک می ریزند؛ گویی که آزادی واژه ها از میان صف های نبرد صلح را به ارمغان نمی آورد.
من در دهه سی زندگی ام، معنای واژه هارا به خوبی کشف کرده ام، معنای دوستی، و مفهوم زیبایی را. تعامل انسانی در سطح بالایی از زندگی ام -خود به خود- قرار گرفته است، و ارتباطم با حیوانات به سطحی غنی تر از گذشته روبه رشد است. بی آنکه بخواهم به آینده و موفقیت ها، ثروت و قدرت بی اندیشم، خود را در جهانی لخت به همراه حیوانات می بینم، آنچنان که یکی شدن با طبیعت حتی اگر در آسمان خراش ها زیست کنم را تجربه می کنم.
این بدان معنا نیست که خود را کشف کرده ام، هنوز کشمکش هایی با خود و جهان در من باقیست و واژه ها را که کنار خود می گذارم هیچ چیز با هم جور در نمی آید، و این چیزیست که انسان را به ادامه ی زیستن وا میدارد.
عکاسی من در دوسلدورف
بارگذاری دیدگاه ها