یکی از آن چیزهایی که از طبیعت آموختم این است که مسیرهای دشوار مقصدهایی زیبا دارند، و همه چیز در زندگی چنین است. با دوستان خوب، دلباخته میهن و طبیعت، پوریا و میثم، پس از شبی خوش در روستای دلانگیز عسل محله، روستایی در پاییندست دشت دریاسر، راهی مسیری زیبا، نه چندان دشوار شدیم. مسیری که به سادگی سرنخی از زیبایی مقصد می داد، مسیری که ممکن بود چنان ذهن را از زندگی عادی دور کند که تصویربرداری برای مدتی فراموش شود، در واقع دل و جان را درگیر خود میکرد.
همراهان اما، در این پیچ و خم مسیر به باور من نقش پررنگی دارند. این دو گویی پیشتر زیسته اند، به کنجکاوی هایشان از زیستن پاسخ داده اند، گویی یافته اند که چطور باید زیست تا همه چیز درست در جای خود قرار بگیرد، راه را یافته اند. انگار آن دوران جوانی که بنشینیم و حرفهای فلسفی بزنیم و احساس روشنفکری کنیم را رد کرده ایم و اکنون به این باور رسیدیم که باید زیست، بی آنکه سخن بگوییم یکدیگر را می فهمیم. اینجاست که همفکری و همسفری معنا می بخشد.
در اینجا، در میانه راه نفسم به شماره افتاده بود، یا فشارم افتاده بود، اما این حس با حس هیجان آمیخته شد و لحظات شیرینی را رقم زد که دوست داشتم تصویری از آن داشته باشم. سپاس از همسفران.
در جهان جاهایی وجود دارند که وقتی انسان به آنها میرسد، در نگاه اول از زیبایی نفسش بند می آید، دشت دریاسر یکی از آن جاهای نفسگیر است.
در گوشهوکنار این جهان پهناور، مکانهایی وجود دارند که با نخستین نگاه، روح انسان را به اسارت زیباییشان میکشند؛ جایی که نفس در سینه حبس میشود و دل بیاختیار آرام میگیرد.
دشت دریاسر در مازندران، بیتردید یکی از همین سرزمینهای رؤیایی و نفسگیر است؛ دشتی میان کوههای سر به فلک کشیدهی البرز، که در بهار با فرشی از گلهای وحشی و عطر بارانخوردهی خاک، بهشتی زمینی را پیش چشمانت میگشاید. این دشت شگفتانگیز، در مرز بین جنگل و کوهستان، در دل مه و نسیم، مکانیست برای لمس آرامش و رهایی از زندگی؛ این جا جاییست که نسخه ای دیگر از خودت را بهت نشان خواهد داد.
در دشت دریاسر، سکوت حرف نخست را می زند. اما گاوها این سکوت را میشکنند، اسبها با شور و آزادی میتازند؛ گویی حس آزادی را فریاد می زنند. پرندگان به یاریشان میآیند، آواز سر میدهند و با پروازی شتابان، آسمان را درمینوردند.
اینجا جاییست که طبیعت، قدرتمندتر از انسان است؛ گویی اختیار با اوست، و اوست که تصمیم میگیرد جهان چگونه رقم بخورد. هزاران نفر بیایند و بروند، اینجا اما همان است که بود؛ زیر سلطهی بیچونوچرای طبیعت.
اینجا درست همان نقطهایست که برتری و شکوه طبیعت را با همهی جانت درمییابی. زیباییاش یکسو، و آن حسهای شگفتیانگیز که به تو منتقل میشود، در سوی دیگر؛ هر دو، تو را در سکوتی ژرف فرو میبرند.
دریاسر، گویی فراتر از واقعیت است؛ جهانی جدا از این جهان، سرزمینی که انگار نخستینبار گام بر خاکش میگذاری. جاییست که گذشته، در مهی ناپیدا فرو میرود و حس میکنی تازه متولد شدهای. بیاغراق، گویی خودت را دوباره یافتهای، بیواسطهتر و نزدیکتر از همیشه. در اینجا، زمان معنا نمییابد؛ فصلها رنگ نمیگیرند، گذر ثانیهها بیصداست. حضورت تمامقد احساس میشود، آنچنان که نمیتوانی دل به جایی دیگر ببندی. دریاسر از آن پناهگاههاییست که آدمی، برای بازیافتن خویش، باید روزی به آن پناه ببرد.
میثم و پوریا لحظاتی از من دور شدند و بیآنکه خود بدانم، ناخودآگاه، خواب مرا درآغوش کشید. اگر مرا بشناسید، میدانید که خوابم بسیار هوشیار و سبک است و با کمترین صدا بیدار میشوم. اما در اینجا، جهانی دیگر حاکم بود؛ انگار ذهن از وابستگی به محیط رها شده بود، و من آرام و بیدغدغه، در آغوش طبیعت، به خوابی شیرین فرو رفتم. وای از آن صداهای پرندگان که مرا به خواب دعوت کردند...
سفرها به من آموختند که ناشناختهها، آنگونه که میپنداشتم، هراسانگیز نیستند. آشنایی با فرهنگها، نمادها، انسانها و دستیابی به نگاهی نو نسبت به جهان، مرا برای رویارویی با هر موقعیتی، در هر دیار و اقلیمی، مهیّا ساخته است. آموختههایم را در دل طبیعت و در برخورد با انسانهای جدید، به کار میگیرم.
در دشت دریاسر، هرچه پیشتر میروم و از ردّ پای تمدن دورتر میشوم، بهجای هراس، حسی ژرف از آرامش و امنیت در وجودم ریشه میدواند؛ گویی نیرویی نادیدنی و ناشناخته یا الگوریتم خاصی از فیزیک بر جانم حاکم میشود، الگویی غریبه با عقل روزمره، اما آشنا برای جان سفرکردهام. این همان احساسیست که در دیدار نخست با آدمهای تازه نیز به سراغم میآید.
از آستانهی سیسالگی به بعد، هرچه بیشتر پیش رفتم، واکنشم به حوادث و نادانستهها دگرگون شد؛ اضطرابهایم فروکش کردند، دلواپسیهایم کمرنگ شدند. اما این آرامش نوخاسته، گاه خود مایهی بیم میشود؛ گویی هنوز در تاریکیهای ذهنم، چیزهایی نهفتهاند که منتظرند از کمین بیرون آیند و بار دیگر، طعم فراموششدهی ترس را به یادم آورند.
دریاسر... در میان مه و کوه و سبزه، ایستادم و به این می اندیشیدم که بعضی سفرها نه برای دیدناند، نه حتی برای عکاسی، نه برای تجربه، بلکه برای شنیدن و بوییدن اند؛ شنیدن هر صدای ظریفی در میان این سمفونی سکوت، و بوییدن آنچه که امروز "طبیعت" نام گرفته است.
اینجا، زمان از جریان میایستد. کوهها به تو خیره میشوند، مه آرام بر شانهات مینشیند و چمنزارها در سکوت، تو را در آغوش میگیرند. این واپسین غکس من از دریاسر است، اما نه واپسین حسی که از آن با خود میبرم، نه واپسین چیزی که از آن خواهم نوشت و خواهم گفت.
حسی شبیه دانستن اینکه هر بار که به سکوت نیاز داشتی، جایی در این جهان هست که تو را بیسؤال، بیقضاوت، و بیهیچ توقعی میپذیرد. و شاید تمام سفر، همین باشد؛ پیدا کردن جایی که بیآنکه چیزی بگویی، تو را بفهمد.
بخشی از من، میان ابرها و سبزهها، برای همیشه باقی میماند، اینجا یکی از آن جاهاییست که گوشه ای از قلبم را در آن جا گذاشتم.
بارگذاری دیدگاه ها