وحید تکرو
منتشر شده در

سفر به جنوب ایران: نقاط بکر

ایران

––– بازدید
  • نویسنده
    نام
    وحید تکرو
  • عاشق پروازم. شاید باورش دشوار باشد، اما من بهانه‌ای جز خود پرواز نمی‌خواهم؛ مقصد تنها دستاویزی است. از سوی دیگر، جاده‌ها... وقتی در مسیرم، جاده را با تمام وجود حس می‌کنم. گویی همین سفر زمینی است که به پرواز معنا می‌بخشد.

    جاده‌ها از دوری مقصد سخن می‌گویند و چهره‌ای دیگر از سفر را نمایان می‌کنند. برای من، جاده‌ها اعتیادآورند؛ کافی است قدم در آن‌ها بگذارم تا دیگر نخواهم ایستاد. در این مسیر، از جاده‌ها، آدم‌هایشان، و همسفرانم بسیار آموخته‌ام. جاده‌ها جایی هستند که در آن‌ها، بُعدی دیگر از انسان آشکار می‌شود؛ همچون مستی، بی‌پرده و بی‌مرز.

    اما جاده‌های این سرزمین، داستانی متفاوت دارند. سال‌هاست که دلم می‌خواهد از آن‌ها بنویسم، گاه حتی تمام نوشته‌هایم را به آن‌ها اختصاص دهم. نوشتن از جاده‌های ایران برایم همچون سخن گفتن پدری از دخترش است، یا پادشاهی که با اشک از سرزمینش می‌نویسد. انگار که این خاک از آنِ من است، که آزادانه می‌توانم آن را بستایم، در آن سفر کنم، و هر طور که می‌خواهم با آن رفتار کنم.

    سال‌هاست که روی دیگری از زیستن و سفر را تجربه می‌کنم و از آن می‌نویسم. این بار، همراهم باشید در سفری به جنوب ایران کهن...

    با گذر از کوه‌ها، دشت‌ها و جاده‌های رؤیایی کاشان، اصفهان و شیراز، معنای حقیقی واژه‌ی «ایران چهار فصل» را با تمام وجود لمس خواهید کرد. تنوع شگفت‌انگیز طبیعت در گستره‌ی ایران چنان چشمگیر است که گویی در سفر خود، از مرز چندین کشور عبور کرده‌اید. سرزمینی با تمدنی کهن، زادگاه نخستین نشانه‌های مدنیت در میان‌رودان؛ سرزمینی که همواره آماج چشم‌طمع دشمنان بوده، اما در تمام فراز و نشیب‌های تاریخ، استوار و تجزیه‌ناپذیر باقی مانده است. همین پایداری و یکپارچگی است که ایران را به مقصدی متمایز برای جهان‌گردان بدل کرده است.

    من شیفته‌ی کوه‌ها، دشت‌ها و آسمان بی‌انتها هستم. لحظه‌های ناب زندگی‌ام، در آغوش آسمان یا بر فراز قله‌های کوهستان رقم خورده‌اند؛ جایی که انسان، دور از هیاهوی زمین و غبار دروغ و تلخی، به خلوتی ناب پناه می‌برد. ایران، سرزمینی‌ست سرشار از این قله‌های سرفراز، که هنگام عبور از آن‌ها با خود می‌گویم: کاش عمر آدمی آن‌قدر دراز بود که می‌توانست بر بلندای تمام این کوه‌ها، روزها و سال‌ها بیاساید. این عبور، هرچند دشوار، اما برای من تجربه‌ای‌ست آمیخته به عشق، تأمل و دلبستگی.

    south-of-iran-vahidtakro-com-20.webp

    در گذر از زیبایی‌های سرزمین کهن ایران، اینجا در دل جنوب، کنار یکی از شکاف‌های غارهای ساحلی، خوابیده‌ام و می‌اندیشم که شاید دیگر نتوان فراتر رفت. آدمی هر زمان که از زندگی می‌ماند، راه سفر در پیش می‌گیرد؛ آن‌گاه که واژه‌ها از بیان ناتوان می‌شوند، موسیقی آغاز می‌شود؛ و آن‌گاه که سخن یارای گفتن ندارد، سینما به میدان می‌آید. نقاشی آن‌چه را که چشم نمی‌بیند، به تصویر می‌کشد؛ و طبیعت، آن‌گاه که انسان از آفرینش بازمی‌ماند، رخ می‌نماید و آدمی در آغوشش پناه می‌گیرد.

    در اینجا تکرار بی‌معناست؛ حتی پژواک امواج نیز در هر نوبت رنگی دیگر دارد. نور، همه چیز را دگرگون می‌کند، می‌تواند چهره‌ای نو از طبیعت را نمایان سازد. و من، که از یکنواختی و روزمرگی گریزانم، در آغوش این دگرگونی‌ها آرام می‌گیرم. برای من، هر ثانیه رنگی نو دارد، و ذهنم، معمای زیستن را چنین نقش زده است.

    south-of-iran-vahidtakro-com-29.webp

    south-of-iran-vahidtakro-com-30.webp

    اکنون بیدار شده‌ام؛ نظاره‌گر تنوّع بکر و شگرفِ طبیعت‌ام. خورشید شاهکاری بی‌نظیر می‌آفریند. نوع، میزان، و زاویه‌ی تابش نور در هر ساعتی از روز، همه‌چیز را دگرگون می‌سازد. تصاویر پیوسته تغییر می‌کنند؛ چشم‌انداز در هر لحظه به شکلی تازه در برابر دیدگانم جلوه‌گر می‌شود. کنتراست، اشباع رنگ‌ها، لرزش نور، و میزان روشنایی هر عنصر طبیعت، هر دقیقه رنگی نو به خود می‌گیرد. خورشید، تنها نیست؛ با یاری ابرها این نمایش شکوهمند را خلق می‌کند.

    انبوه شکاف‌های سنگی، مرا به یاد زیست انسان می‌اندازد؛ این ترک‌ها، طی قرون، از برخورد مداوم امواج، فرسایش هیدرولیکی، ساییدگی و خراش، و اثرات جان‌داران به‌تدریج پدید آمده‌اند. انسان نیز در مسیر زندگی‌اش بارها زمین می‌خورد، افت‌وخیزها را از سر می‌گذراند، و ناگهان، از دلِ شکست‌هایش، پس از سالیان، زیبایی می‌آفریند. شگفتی‌های طبیعت در گذر زمان شکل می‌گیرند، و انسان نیز، از دل رنج‌های پیوسته، هنر خویش را خلق می‌کند.

    south-of-iran-vahidtakro-com-32.webp

    south-of-iran-vahidtakro-com-33.webp

    با هر قدم بر روی این صخره‌ها و شکاف‌های خطرناک، به ژرفای بیشتری از این پیوند رازآلود میان طبیعت و انسان پی می‌برم. امروز باد و باران با شدتی کم‌نظیر بر صخره‌ها می‌کوبند. درختان خشکیده‌ی کنار ساحل ذهنم را مشغول کرده‌اند؛ آن‌چنان که بی‌توجه به باران، خیره به آن‌ها می‌نگرم.

    باد، در گذر از لابه‌لای شاخه‌ها، نغمه‌هایی می‌نوازد که گویی آوای جانِ جهان‌اند؛ صدایی که نه تنها گوش، بلکه جان را نیز می‌نوازد. برگ‌ها می‌رقصند، نه از سرِ بی‌هدفی، بلکه چون رقصی آگاهانه در برابر چشمان آفرینش. این رقص، مرا به یاد لحظاتی از زندگی می‌اندازد که در عین ناپایداری، سراسر معنا بوده‌اند.

    آب، با نرمی و سماجت خویش، سنگ را می‌تراشد؛ نه از روی قدرت، بلکه با استمرار. چه شباهت شگفت‌انگیزی با انسان دارد؛ انسانی که با صبوری و پافشاری، بر موانع می‌چربد، دردها را به دانایی بدل می‌کند، و زخم‌ها را به هنر. آبی که می‌گذرد، نه تنها می‌برد، بلکه می‌سازد؛ نه تنها می‌فرساید، بلکه معنا می‌بخشد. و برایش تفاوتی نمی‌کند که از آسمان بیاید یا از دل دریا، در هر صورت سنگ را شکل می‌دهد.

    در سکوت شب، و هنگام بستن زیپ‌های چادر، گویی جهان به آرامش می‌رسد. آسمان خود را بر من می‌گشاید، و ستارگان، از پس پنجره‌ی کوچک و توریِ چادر، بی‌صدا از جاودانگی سخن می‌گویند. گویی هر ستاره، خاطره‌ای‌ست از دلی که روزی سوخته، اما هنوز می‌تابد. و من، در دل این تاریکی روشن، درمی‌یابم که انسان نیز می‌تواند چون ستاره‌ای باشد: فروزان، حتی پس از پایان یک فصل از بودن.

    مهین آنجاییست که کاش برایم معنا نداشت. اینجا در مقابل خلیج فارس پهناور فکر می کنم که در من کسی زیست که هیچگاه کلامی برای بیان نیافت، کسی که شاهد بسیاری بود، کودکی که در سیاره ای دلخراش زیست، در جهانی که به سرعت معنای نژادپرستی و میهن را به او آموخت؛ من اندوه میهن و هم میهن را دیده ام؛ اکنون در اینجا می اندیشم که نفت، برکت بود یا نکبت؟

    اینجا، حسی در من زنده‌ست؛ حس چیرگی، حس تملک. آیا شما هم چنین حسی را تجربه کرده‌اید؟ چنان است که انگار هیچ‌کس توان ربودن آن را از من ندارد. شاید «چیرگی» و «تملک» واژگانی بسنده برای بیان این حس ژرف نباشند، اما نزدیک‌ترین‌اند به آنچه می‌خواهم بگویم. گویی سراسر این سرزمین را در آغوش کشیده‌ام؛ حتی آن زمان که از آن دورم، همچنان احساسی هست، گویی می‌توانم از دور دست بر سرنوشتش بکشم. این حس، در من ریشه دارد. با فراز و فرودهای این خاک آشنایم؛ از پس پرده‌ها، از لابه‌لای خبرها. چنان است که پوست این سرزمین را با جان خویش لمس کرده‌ام؛ بیش از آنکه یک ایرانی باشم.

    این سرزمینِ کهن و آرام، روزهایی را می‌گذراند که در برابر تاریخ سترگش، تنها خراش‌هایی‌ست گذرا. اینجا جایی‌ست که دشمن، هرگز نتوانسته در آن پایدار بماند.

    south-of-iran-vahidtakro-com-37.webp

    این راه زیبا، راه بازگشت از سواحل صخره ای شکاف‌خورده‌ ست به‌سوی شهر. همان مسیری که نخستین‌بار در دل شب برای رسیدن به ساحل پیموده بودم. شبی آن‌چنان تاریک و هراس‌انگیز که گاه دلم را از ادامه‌ی راه می‌ربود، و مرا تا مرز پشیمانی می‌کشاند و از ادامه سر بازمی‌داشت؛ با خود می‌اندیشیدم: آیا این همان مسیری‌ست که باید برای رسیدن به آن زیبایی طی شود؟

    در زندگی نیز گاه راه رسیدن به هدف، پر از ناهمواری و تردید است. راه‌هایی که بارها ما را از ادامه‌ی مسیر بازمی‌دارند. اما گاهی انسان تسلیم نمی‌شود؛ پیش می‌رود، و چون به مقصد می‌رسد و به پشت سر می‌نگرد، درمی‌یابد که آن تاریکی و هراس، خود بخشی از زیبایی راه بوده است.

    میان زیستن و آنچه "طبیعت" می‌نامیم، شباهتی شگرف نهفته است؛ چیزی که گاه مرا به ژرفای اندیشه می‌برد. آن‌جا که دلم می‌خواهد دوربین به دست بگیرم، مکث کنم، بیندیشم که چگونه واژه‌ها را کنار هم بنشانم تا بتوانم احساساتی را که در این زندگی تجربه کرده‌ام، به دیگری منتقل کنم.

    south-of-iran-vahidtakro-com-38.webp

    امواج رنجیده‌اند؛ گویی خشمگینانه خود را به صخره‌ها می‌کوبند. من عاشق پیچیدن صدای برخورد موج‌ها در دالان‌های صخره ای ام؛ صدایی که طنینِ زیستن دارد، جهان را از یکنواختی بیرون می‌کشد. انگار هیچ نیرویی توان بازداشتن طبیعت را از کار خویش ندارد. این، ورای توان بشر است. حتی اگر ناگهان انسان از جهان محو شود، طبیعت بی‌وقفه به راه خود ادامه می‌دهد؛ امواج همچنان با همان صدا، بر صخره‌ها می‌کوبند.

    من احساساتم را به اوج رسانده‌ام؛ ژرف‌ترین لحظات را زیسته‌ام؛ بی‌پایان‌ترین احساساتم را رها کرده‌ام، بی‌مرز، رام‌نشده، و مهارناپذیر. آن‌ها بر صخره‌های ذهنم برخورد می‌کنند، شکل‌شان می‌دهند، فکرم را تنظیم می‌کنند. بنابراین، تصمیماتی که با ذهن می‌گیرم، همچنان سایه‌روشن احساساتم را بر خود دارند.

    فرم این صخره‌ها چنان است که پس از آن‌ها، دریا باز هم ادامه می‌یابد. انگار موج‌ها به مانعی برخورده‌اند که راه‌شان به سوی ساحل را سد کرده. و من، با قدم زدن بر پهنه‌ی آن، یکی از باکیفیت‌ترین لحظات خلوت با خویش را تجربه می‌کنم. این‌جا، جایی‌ست که بی‌نیازی را در غنی‌ترین شکل ممکن درمی‌یابم.

    south-of-iran-vahidtakro-com-39.webp

    در کرانه‌ی این ساحل دورافتاده، جایی که خلیج فارس نام دارد، جایی میان آسمان خاکستری و دریای فیروزه‌ای، ایستاده‌ام. امواج آرام اما مصمم، پای مرا نوازش می‌کنند، چه نوازشی، حس میهن پرستی را در من بیدار میکند؛ گویی می‌خواهند داستانی را زمزمه کنند که تنها در سکوت می‌توان آن را شنید. صخره‌های زرد و قهوه‌ای، چون نگهبانان کهن این سرزمین، داستان‌های هزاران سال را در خود حفظ کرده‌اند و من، به شدت با این سرزمین هم‌ذات‌پنداری می کنم.

    اینطور نیست که برای جهان مرزهایی در ذهن خطکشی کرده باشم، نامهایی برایش در نظر گرفته باشم، و آنرا سرزمین بنامم... نه؛ اینجا، در مرز میان خشکی و دریا، احساس می‌کنم مرزهای وجودم نیز محو می‌شوند. آب پاهایم را از مرزهایی که گذشتم می‌شوید و با خود می‌برد، شاید بخشی از روحم را هم. سکوت اینجا، سکوتی نیست که از نبود صدا برخیزد، بلکه آوایی است که از همنوایی امواج، باد و صخره‌ها پدید می‌آید؛ سمفونی طبیعت که گوش جان را نوازش می‌دهد. فکر به آن، من که عاشق سمفونی هستم را دیوانه می کند.

    این تنهایی، تنهایی نیست؛ پیوستن است به کلیتی بزرگ‌تر. در این لحظه، من تنها یک انسان در برابر اقیانوس نیستم؛ جزئی هستم از این منظره ازلی-ابدی؛ نقطه‌ای کوچک اما معنادار در تابلوی بی‌کران هستی.

    south-of-iran-vahidtakro-com-40.webp

    با گذر از جاده ساحلی به چشم اندازی نفس گیر رسیدم، جایی که "گردنه عشاق" نام گرفته است. در امتداد این صخره، میان آسمان و دریا معلق مانده‌ام. از این بلندی، مرز آب و آسمان محو می‌شود، درست مثل مرز میان اندیشه و احساسم در این لحظه‌ی ناب. مرا یاد پریکستولن در نروژ می اندازد، فکر می کنم آبدره زیباست یا دریادره؟

    موج‌ها پایین‌تر، داستان ازلی خود را بر ساحل می‌نویسند و پاک می‌کنند. اینجا، بر فراز این صخره، زمان معنای دیگری می‌یابد. گویی در برشی از ابدیت ایستاده‌ام.

    آبی فیروزه‌ای خلیج فارس در برابرم گسترده شده، همان آبی که در رگ‌های تاریخ این سرزمین جاری است. باد موهایم را به بازی می‌گیرد، همان بادی که قرن‌ها پیش، بادبان کشتی‌های ایرانی را به حرکت وامی‌داشت.

    در این کرانه‌ی جنوبی، به ریشه‌هایم نزدیک‌تر شده‌ام. صخره‌ها، شاهدان خاموش تاریخ، رازهایی را زمزمه می‌کنند که تنها گوش جان می‌تواند بشنود. من، کوچک در برابر این عظمت، سکوت را همچون گنجی گرانبها در خود ذخیره می‌کنم.

    south-of-iran-vahidtakro-com-41.webp

    در ساحل مکسر، میان گرگ و میش آسمان و دریای بی‌انتهای خلیج فارس، تنها بر صخره‌ای نشسته‌ام که گویی طبیعت قرن‌ها برای تراشیدنش صبر کرده است؛ درست مانند این سرزمین کی طی قرن ها به کلمه ایران دست یافته است. اینجا، جایی که زمین و آب در نبردی خاموش به هم می‌رسند، احساس می‌کنم که در بخشی از نمایشی ازلی‌ام نشسته و عکس گرفته ام.

    به این سرزمین می اندیشم که چگونه در تاریخ خود بارها به شکوه رسیده و بارها توسط دشمن اشغال شده؛ اینجا سرزمینی ست افسانه ای؛ سرزمینی که ترک آن هربار برایم بسیار دشوار بوده، سرزمینی کهن، وسیع، و بسیار آزاد که هر انسانی به یکباره طی زمانی کوتاه به آن دل می بازد.

    می اندیشم که این نقطه چقدر شبیه به ایران است، سرزمینی محافظت شده از هر طرف، که هرازچندگاهی آبی زلال که نماد مردم این سرزمین است تمام آن را به یک باره می شویند؛ درست مانند خانه تکانی پیش از نوروز. اینجا گویی امواج با سماجتی عاشقانه پای صخره‌ها را می‌بوسند، صدایشان همچون موسیقی‌ای که تنها قلب می‌تواند بشنود، قصه‌گویان خاموشی هستند که از این سرزمین سخن می‌گویند.

    در این تنهایی پرشکوه، مرزهای وجودم محو می‌شود؛ دوست دارم مدتها به این سرزمین فکر کنم و از آن بنویسم...

    south-of-iran-vahidtakro-com-41.webp

    south-of-iran-vahidtakro-com-41.webp

    اینجا پای بر جا ایستاده‌ام، و در اندیشه‌ام این خاک می‌توانست تایلندِ رنگین باشد، یا هندوستانِ افسانه‌ای، یا ریگزارِ سوزانِ عربستان، یا جنگل‌های انبوهِ ژرمن، یا کوهسارانِ بلندِ ایالات متحده؛ بگذار سخن دیگر کنم،

    ایران، چونان پرونده‌ای فشرده است که چون گشوده شود، شگفتی‌ات برانگیزد؛ گویی نگارخانه‌ای از گونه‌گون نقش‌ها و رنگ‌ها را در خود نهفته دارد. نه تنها گوناگونیِ طبیعتِ آن، بلکه همزیستیِ اقوامِ گوناگون در صلح و آرامش در این مرز و بوم، این جا را به سرزمینی شگفت‌انگیز بدل ساخته است.

    با ناباوری، همچون تشنه‌ای که بر ساحل دریا رسیده و لب تر نکرده باشد، باید بگویم این واپسین دم از این سفر است...

    south-of-iran-vahidtakro-com-41.webp

    تگ ها

    0 دیدگاه

    بارگذاری دیدگاه ها