ایران و جادههایش در چشم من، همچون بانویی دلربا و افسونگر رخ مینمایند. نه صرفاً به خاطر آنکه در این خاک زاده شدهام، بلکه ایران برایم تصویری از زنی است که میتوان بیدریغ عاشقش شد. بارها و بارها، در خیال و رویا، با ایران زیستهام، حتی در لحظاتی که جسمم از آن دور بوده است. من با این سرزمین عجین شدهام، آن را در تار و پود وجودم حس کردهام. اینجا، جایی است که احساساتم به اوج میرسند، جایی که برایش تا پای جان میجنگم. نه آنکه مرزهایی خیالی برایش ترسیم کرده باشم، بلکه اینجا، بیهیچ مرز و نامی، سرزمینی است که به آن تعلق دارم. من، عاشق این گوشه از جهانم. ایران، در واژهها نمیگنجد، فراتر از هر توصیفی است.
شاید مرا میهنپرست بنامید، اما حقیقت فراتر از این واژه است. من، بیپروا و بیریا، عاشق این نقطه از جهانم.
نه اینکه تاریخ و فرهنگ برایم بی اهمیت باشند، به تازگی در سفرهایم کمتر به ساخته بشر می پردازم. معنای دیگر، یا شاید بتوان گفت، ابعاد تازه ای از جهان در من پدید آمده است.
جهان برایم شکل و شمایل تازه ای دارد، گویی به تازگی متولد شده باشم، پیشتر جهان را خاکستری تر می دیدم، اکنون اما طیف گسترده ای از رنگها را به سرعت می یابم؛ نه حتا اینکه بگویم در جستوجوی طبیعتم... ساده بگویم انگار در ناکجا آباد در جستوجوی معنای جهانم، انگار "جاذبه های گردشگری" برای من آسمان است، انگار جزییات و نوع چیدمان سنگ ها و رنگ آنهاست، انگار دلم می خواهد تمام ابرها، نوع تابش نورها، دانه دانه ی سنگهارا ثبت یونسکو کنم، و اینجا آنجاییست که من عشق را درک می کنم.
در جستوجوی جهان، و خود، انسان همیشه احساس تنهایی می کند، و احساس تنهایی آن چیزیست که انسان ها را در کنارهم نگه داشته است؛ بی این حس جهان، جهانی دیگر بود.
خودم این عکس را بسیار دوست دارم. این مرد با ماشین به این نقطه آمده بود، به چشم اندازی که در تصویر بعد می بینید خیره شده بود، و پس از مدتی آنجا را ترک کرد.
بارگذاری دیدگاه ها